یادداشت
یادداشت

یادداشت

تغییر فصل

آن چه گذشت...


علی رغم ناباوری های سیندخت خانم که


فروریخت از مژه سیندخت خون                که کودک ز پهلو کی آید برون


رستم از پهلوی شکافته مادر قدم به این دنیای من و شما و شاهنامه میذاره.

این ور سام و زال و خانواده رو در جشن تولد رستم میذاریم میریم اونور که منوچهر داره همین دنیای شما و من و شاهنامه رو ترک می کنه. پسرش نوذر رو صدا می کنه و میگه


چنانچون فریدون مرا داده بود             ترا دادم این تاج شاه آزمود


اما خب نوذر شبیه پدر و پدربزرگ و باقی فامیل نیست و


همی مردمی نزد او خوار شد                  دلش برده گنج و دینار شد


خب مردم هم شاکی میشن و دست به اقداماتی می زنن


بترسید بیدادگر شهریار                             فرستاد کس نزد سام سوار


غافل از اینکه همین کسان میرن میشینن زیر پای سام که آقا ما نوذر رو نخواستیم برمی داریم تاجش رو میاریم میذاریم سر تو.


ادامه دارد...

رستمزاد

آن چه گذشت...


سام بعد از عروسی، زابل رو می سپره دست زال و خودش میره طرفای مازندران.

وقتشه دیگه اون بچه ای که همه وعده دادن به دنیا بیاد، ولی نمیاد! بزرگ و سنگینه و رودابه حالش خیلی بده و همه نگرانن. یهو زال


همان پرّ سیمرغش آمد بیاد                بخندید و سیندخت را مژده داد


نگفته بودیم ولی وقتی سام رفته بود زال رو از کوه بگیره بیاره خونه ، سیمرغ چند تا از پرهاش رو به زال داد و گفت هروقت گرفتاری پیش اومد آتیش بزن من خودم رو می رسونم. الآنم زود میاد و


چنین گفت با زال کین غم چراست           بچشم هژبر اندرون نم چراست


زال هم رودابه رو نشون میده و وضعیت بالینیش رو توصیف می کنه و سیمرغ راهکار ارائه میده که


بیاور یکی خنجر آبگون                       یکی مرد بینادل پرفسون

نخستین بمی ماه را مست کن          ز دل بیم و اندیشه را پست کن

بکافد تهیگاه سرو سهی                   نباشد مر او را ز درد آگهی

وزو بچه شیر بیرون کشد                   همه پهلوی ماه در خون کشد

وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک        ز دل دور کن ترس و تیمار و باک




ادامه دارد..

بله

آن چه گذشت.. 


خبر به مهراب تا اونجا میرسه که منوچهر سام رو فرستاده تا دمار از روزگار کابل در بیاره. اینه که سیندخت رو صدا می کنه و


بدو گفت کاکنون جز این رای نیست               که با شاه گیتی مرا پای نیست

که آرمت با دخت ناپاک تن                            کشم زارتان بر سر انجمن

مگر شاه ایران ازین خشم و کین                  برآساید و رام گردد زمین


سیندخت هم میگه قبل از اینکه بکشیمون بذار من یه سر برم پیش سام گفتمان کنیم شاید حل شد.

 از این ور سیندخت د سام رو به دست میاره، از اون ور زال دل منوچهر رو. این وسط ستاره شناسها هم به منوچهر میگن از ترکیب زال-رودابه یه بابایی به دنیا میاد که


هوا را بشمشیر گریان کند                 بر آتش یکی گور بریان کند

کمر بسته شهریاران بود                    بایران پناه سواران بود


پس همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه و عروسی سر می گیره و بی خیال جنگ.


ادامه دارد...

چاره

آنچه گذشت...


منوچهر قبل از اینکه سام موضوع رو مطرح کنه میگه الان دیگه وقتشه که برای جلوگیری از خطرات احتمالی آینده،نسل ضحاک رو از رو زمین برداریم پس لشکرت رو بردار


بهندوستان آتش اندر فروز                همه کاخ مهراب و کابل بسوز

نباید که او یابد از بد رها                  که او ماند از بچه اژدها


سام هم میگه چشم و بر میگرده. اونوقت زال شاکی میشه و یادآوری می کنه که وقتی سام رفته بود از پیش سیمرغ بیاردش قول داده که هرچی زال خواست نه نگه. سام هم بر میگرده سر قول و قرارش. بر میداره یه نامه واسه منوچهر مینویسه و توضیح میده که زال خاطرخواه دختر مهرابه و


مرا گفت بر دار آمل کنی                سزاتر که آهنگ کابل کنی


یادش هم نمیره که خدمات همیشگی خودش رو یادآوری کنه و این لطفِ بی خیال کابل شدن رو به پاداشِ اون خدمات درخواست کنه و تهش میگه


همان کن که با مهتری در خورد          ترا خود نیاموخت باید خرد


و نامه رو میده دست زال میگه این کاری که از دست من برمیومد؛ باقیش با خودت.


ادامه دارد...

بحران

آنچه گذشت...


همه چیز به خوبی و خوشی پیش میره، فقط میمونه راضی کردن دو خانواده و جشن عروسی و ثبت رسمی که خب یه ذره گیر داره. سام وقتی از موضوع با خبر میشه با خودش فکر می کنه


از این مرغ پرورده* وان دیوزاد**                چه گویی چگونه برآید نژاد


البته ستاره شناسها این مشکلش  رو حل می کنن و بهش میگن بچه خیلی کاردرستkی از این ترکیب به وجود میاد و


خنک پادشاهی که هنگام او***             زمانه بشاهی برد نام او


از اون ور مهراب که قضیه رو میفهمه کلی شاکی میشه  و به سیندخت میگه دستت درد نکنه با این دختر بزرگ کردنت


مرا گفت چون دختر آمد پدید               ببایستش اندر زمان سر برید

نکشتم بگشتم ز راه نیا                      کنون ساخت بر من چنین کیمیا


اون طرف سام راه افتاده بره پیش منوچهر تا ازش اجازه ازدواج زال با رودابه، یعنی اجازه فامیل شدن با دشمن رو بگیره.


ادامه دارد...

 

____

* زال که سیمرغ بزرگش کرده

**رودابه که از نوادگان ضحاکه

***یعنی همین بچه احتمالی زال و رودابه

setting

آن چه گذشت..


ندیمه های رودابه نگران میشن و پیپیر میشن قضیه چیه؟ رودابه هم میگه


پر از پور سامست روشن دلم                  بخواب اندر اندیشه زو نگسلم


ندیمه ها میان رودابه رو سر عقل بیارن و به راه راست هدایت کنن میگن


ترا خود بدیده درون شرم نیست             پدر را بنزد تو آزرم نیست

که آن را که اندازد از بر پدر                     تو خواهی که گیری مر او را ببر


ولی آخر سر عشق پیروز میشه وندیمه ها هم میان تو تیم رودابه و تصمیم میگیرن برن یه جوری سر زال رو شیره بمالن بیارنش برای رودابه


مه فرودین و سر سال بود               لب رود لشکر زال بود


ندیمه ها کلی به خودشون میرسن بعد میرن اون طرفا گل بچینن و یه گپی هم با غلام زال میزنن و میسپرن بره واسه زال از رودابه بگه که


دهانش بتنگی دل مستمند            سر زلف چون حلقه پای بند


ماموریت انجام میشه و زال راهی منزل رودابه خانم.


ادامه دارد...

زال

آنچه گذشت...


خلاصه بعد از کلی اظهار ندامت و قول دادن به زال که از این به بعد حرف حرف اون باشه و روی هیچ کدوم از خواسته هاش نه نیاره، پدر و پسر دست هم رو میگیرن میرن خونه.

اینا رو همینجا ول می کنیم میریم پیش مهراب که


ز ضحاک تازی گهر داشتی              بکابل همه بوم و بر داشتی


جز اینا یه دختر هم داره به اسم رودابه که


دو چشمش بسان دو نرگس بباغ         مژه تیرگی برده از پرّ زاغ


یه روزی مهراب با خانمش سیندخت خانم داره درباره پسر عجیب غریب و مو سفید سام حرف میزنه و سیندخت میپرسه


خوی مردمی هیچ دارد همی                پی نامداران سپارد همی


و مهراب هم همینجوری از هنرها و قد وبالای زال تعریف می کنه و میگه عیبش فقط همین موی سفیده که اونقدرام عیب به حساب نمیاد. رودابه اینا رو میشنوه و ندید یه دل نه صد دل عاشق زال میشه و


چو بگرفت جای خرد آرزوی        دگر شد برای و بآیین و خوی           


ادامه دارد...

بازگشت

آن چه گذشت...


بعد یه شب سام خواب میبینه و تو خواب بهش میگن


گر آهوست بر مرد موی سپید                   ترا ریش و سر گشت چون خنگ بید

پس از آفریننده بیزار شو                             که در تنت هر روز رنگیست نو


اینه که پشیمون میشه و میره زال رو برگردونه خونه. زال کجاست؟ قله کوه، خونه سیمرغ اینا. بزرگ شده دیگه بچه نیست البته ولی خب موهاش هنوز سفیده. سیمرغ میره به زال خبر میده که


پدر سام یل پهلوان جهان                سرافرازتر کس میان مهان

بدین کوه فرزندجوی آمدست           ترا نزد او آب روی آمدست


زال اولش نمیخواد بره طبیعتا چون با پدرش قهره ولی بعدش با وساطت سیمرغ خودی نشون میده، سام هم


سراپای کودک همی بنگرید                      همی تاج و تهت کئی را سزید

بر و بازوی شیر و خورشید روی                 دل پهلوان دست شمشیر جوی


بعدش مراتب ندامت خودش رو به اطلاع زال می رسونه و


بمن ای پسر گفت دل نرم کن             گذشته مکن یاد و دل گرم کن


ادامه دارد..

خون تازه

آن چه گذشت...


حالا دیگه هر سه تا پسر فریدون مرده ن، اونم


کرانه گزید از بر تاج و گاه                نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر از گریه روی        چنین تا زمانه سرآمد بروی


تا عمرش رو میده به من و شما و منوچهر و بقیه


منوچهر یک هفته با درد بود                دو چشمش پر آب و رخش زرد بود


و بعدش رسما شد شاه ایران.



همین موقع هاست که طرفای زابل، سام صاحب یه پسری میشه که موهاش سفیده عین پیرمردا. سام خیلی شاکی میشه


سوی آسمان سر برآورد راست            ز دادآور آنگاه فریاد خواست


میگه آخه من با چه رویی این رو به در و همسایه نشون بدم


چو آیند و پرسند گردنکشان                 چه گویم از این بچه بدنشان

چه گویم که این بچه دیو چیست         پلنگ و دورنگ است ورنه پریست


اینه که بچه رو میفرسته ببرن سر به نیست کنن.


ادامه دارد..

انجام

آنچه گذشت...


فریدون نامه سلم و تور رو میخونه و به پیک میگه برو بهشون بگو اینجوریام نیست که شما از برادرکشی متنبه شدید و طلب بخشش دارید یا ما چیزی یادمون رفته باشه؛ اینجوریه که


کنون چون ز ایرج بپرداختید            بکین منوچهر برساختید

نبینید رویش مگر با سپاه              ز پولاد بر سر نهاده کلاه

درختی که از کین ایرج برست        بخون برگ و بارش بخواهیم شست


پیک یه گوشش به حرفای فریدون، یه چشمش به قد و بالای منوچهر، حساب کار دستش میاد و فی الفور بر میگرده پیش سلم و تور و بهشون میگه آشتی خیلی دور از افق های دید منوچهر و فریدونه و تازه


گر آیند زی ما بجنگ آن گروه                       شود کوه هامون و هامون کوه


خلاصه، کاری از دست سلم و تور بر نمیاد جز اینکه واسه جنگ آماده بشن. جنگ هم میشه و توی روز جنگ


همه چیرگی با منوچهر بود                     کزو مغز گیتی پر از مهر بود

اول با تور رو در رو شد و

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد               دد و دام را از تنش سور کرد


بعدش به سلم میرسه و میگه


بکشتی برادر ز بهر کلاه                          کله یافتی چند پویی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت              ببار آمد آن خسروانی درخت


و خلاصه هرچی کاشتی خودت کاشتی و حالا هم خودت درو می کنی. سلم هم میره پیش تور.


ادامه دارد...

وقت

آن چه گذشت...


یه خانمی هست به اسم ماه آفرید


که ایرج برو مهر بسیار داشت               قضا را کنیزک ازو بار داشت


فریدون خبرِ وجود داشتن بچه ایرج رو که میشنوه کلی خوشحال میشه و به خودش امید انتقام میده که البته این بچه دختر میشه و دختر خوب هم که زره و کلاهخود نمیپوشه و گرز و شمشیر بر نمیداره و سوار اسب نمیشه بره انتقام پدرش رو بگیره! دختر خوب بزرگ میشه، ازدواج می کنه و یه پسر خوب به دنیا میاره. همین کاری که ایشون می کنه و اسم این پسر رو میذارن منوچهر.


جهان بخش* را لب پر از خنده شد             تو گفتی مگر ایرجش زنده شد


و خودش شخصا مراحل رشد منوچهر رو تحت نظر می گیره.


چنان پروریدش که باد هوا         برو بر گذشتی نبودی روا


خبر هم که همین جوری توی خونه نمیمونه که!


بسلم و بتور آمد این آگهی                که شد روشن آن تخت شاهنشهی


میگن چی کار کنیم چی کار نکنیم؟ یه نامه عذرخواهی بنویسیم واسه فریدون و طلب بخشش کنیم. می نویسن و میدن دست پیک ببره برای فریدون.


___

* یعنی همون فریدون خودمون


ادامه دارد...

فرود

(آنچه گذشت)

از اون طرف، توی ایران همه منتظر برگشتنِ ایرج هستن.


فریدون نهاده دو دیده براه                      سپاه و کلاه آرزومند شاه

ولی جای ایرج، سرِ بریده ایرج از راه میاد.


بیفتاد از اسپ آفریدون* بخاک                سپه سر بسر جامه کردند چاک

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید            که دیدن دگرگونه بودش امید


فریدون خیلی بلندمدت و خیلی به شدت برای ایرج عزاداری می کنه، باغ و خونه و دشت و غیره آتیش میزنه و خلاصه یه مدت زندگی رو میذاره کنار.


نهاده سر ایرج اندر کنار                        سر خویشتن کرد زی کردگار  


و بعد از این که کلی با ایشون** در مورد "آقا این چه وضعشه!" گفتگو می کنه، خواسته های خودش رو میذاره روی میز:


همی خواهم از روشن کردگار               که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور                    بیاید برین کین ببندد کمر


و بازم همچنان


برین گونه بگریست چندان بزار                     همی تا گیا رستش اندر کنار


___

*همون فریدون خودمون دیگه!

**همون کردگار! 



ادامه دارد...

اوج

(...آنچه گذشت)


خب! ایرج میرسه به کمپِ برادراش و سپاهِ برادراش.


بایرج نگه کرد یکسر سپاه                که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی آرامشان شد دل از بهر او            دل از مهر و دیده پر از چهر او


همین نگاه، کار رو خراب می کنه. تور که داره ماجرا رو می بینه سلم رو هم صدا می کنه میگه بیا بببین چی شد!


از ایران دلم خود بدو نیم بود               باندیشه اندیشگان برفزود

سپاه دو کشور* چو کردم نگاه              از این پس جز او** را نخوانند شاه


در هر حال، گفتگوی بین برادرا شروع میشه. سلم و تور مراتب خشم خودشون رو به اطلاع ایرج میرسونن


بدو گفت تور ار تو از ما کهی                 چرا بر نهادی کلاه مهی

ترا باید ایران و تخت کیان                      مرا بر در ترک بسته میان

برادر که مهتر بخاور برنج                       بسر بر ترا افسر و زیر گنج


و ایرج هم مراتب آشتی طلبی خودش رو به اطلاع اونها میرسونه


من ایران نخواهم نه خاور نه چین             نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام او تیرگیست                   بر آن مهتری بر بباید گریست


حتی تا حذف بدون خونریزی خودش هم پیش میره ایرج و میگه


مکن خویشتن را ز مردم کشان                  کزین پس نیابی ز من خود نشان

بسنده کنم زین جهان گوشه ای                بکوشش فراز آورم توشه ای

بخون برادر چه بندی کمر                           چه سوزی دل پیرگشته پدر


اما همونجوری که تمام غرایزتون بهتون می گن زور قهر از آشتی بیشتره و طعم و رنگ خون از هرچیزی تو این دنیا دلپذیرتره؛پس عاقبت تور


یکی خنجر آبگون برکشید                     سراپای او چادر خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خنجرش                   همی کرد چاک آن کیانی برش


بعد هم سر جسد رو جدا می کنه و با تشریفات میذاره توی یه صندوق بفرسته برای فریدون که بفرما اینم سر شازده پسرت


کنون خواه تاجش ده و خواه تخت            شد آن سایه گستر نیازی درخت


ادامه دارد...